یه روزدو جوان میرن حمام شهر دم در ورودی یه خانوم محجبه نشسته بود و لیف و ... دس فروشی میکرد
دو تاجوان میرن دوش میگیرن بعد از دوش گرفتن میان بیرون میبینن هنوز هیچی نفروخته دست فروش
یه چن قدم که راه میرن یکیشون میگه وایستا من ی کوچولو کار دارم میرم بر میگردم
میره پیش خانومه بعد میاد دوسش میبینه هرچی لیف و ... چیزای دیگه بوده همه خریده آورده
میگه چرا این همه!؟
میگه خانومیکه تو این سرما میاد کار میکنه خرج زندگیشو دربیاره میتونست بره توی تختخاب گرم تنشو بفروشه و چند برابر این در آمد کسب کنه ولی حاضر به تن فروشی نشد
ما مردیم غیرتمون کجا رفته حداقل با خرید این وسایل یه کمکی به اون کرده باشیم این زنها سرمایه و افتخار ملت هستن
اون کسی نبود جز پهلوان تختی این یکی از خاطرات دفتر زندگیه پهلوان تختی بود درود بر همه ی پهلوانان و مردان صفت
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪